وبلاگ شخصی وحید بهرامی
می خواهم خاطرات و افکارم را بنویسم.
برگشتنی از اردوی مشهدی که همین اردیبهشت ماه امسال داشتیم، یه کاروان از مدرسه دخترانه هم توی قطاری که ما بودیم بود و نکته جالبش این بود که واگن آنها درست چسبیده بود به واگن ما. ساعت حرکت قطار آخر شب بود به خاطر همین نیم ساعت بعد از حرکت قطار و راست و ریست کردن جا همه لالا کردیم. ولی صبحش رو نگو. اوه اوه اوه واگن ما از یه طرف چسبیده بود به واگن دخترا و از یه طرف دیگه به رستوران هتل. صبح بوده و همه گشنه بودن و صبحانه می خواستن. همه هم خوب می دونن چای شیرین عضو همیشگی خانواده صبحانه ما ایرانی هاست. خوب توی قطا از کجا می شه چای گیر آورد؟ ا باریک الله از رستوران قطار، خوب دخترا برای اینکه یه استکان چای لب سوز لب دوز کمر باریک نوش جان کنن مجبور بودند دل به دریا بزنن و از واگن ما پسرها رد بشن. حالا فرض کنید چه ماجرا های که پیش نیومد. یه عده از بچه ها شماره ها شون رو با اسماشون رو روی یکه تیکه کاغذ می نوشتن و از پنجره می نداختن برای دختر هایی که سرشون رو از پنجره بیرون آورده بودند. آخه جهت باد طوری بود که اگه چیزی می انداختیم بیرون به سمت واگن دختر ها می رفت. اون هایی که چسبیده به واگن دخترها بودند از تو پنجره کوپه هاشون بطری بطری آب می ریختن. یه عده که رفته بودن توی واگن دختر ها و زده بودن زیر آواز که: بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت برگشتنی یه دختری خوشگل با محبت همسفر ما شده بود همراه مون میومد.......... معلم تربیتی ما یه خانومه رو نهی از منکر کرد گفت خانوم حجابت رو رعایت نکن یه یکی از بچه ها جو گرفتش گفت خانوم رعایت کن دیگه، این چه سرو وضعی که برای خودت راه انداختی. و از اون خانومه یه کشیده آب نکشیده دریافت کرد. خلاصه هرکی هر کاری دلش خواست کردو همه یادشون رفت که هنوز یه روز نشده که از پابوس آقا امام رضا برگشته اند.
Power By:
LoxBlog.Com |